اخر شب بود رسیدم ویلا بعد از پیاده شدن از ماشین تاکسی و پرداخت هزینه راه میفتم سمت درب بزرگ سفید خونمون.. کوچه توی تاریکی فرو رفته اما تو این تاریکی میشه برق پرتقال های درختهای همسایه رو دید.. داخل حیات ما درخت پرتقال یدونه هست اونم جلو در اصلی راهرو که با پدرم ی زمانی چندسال پیش کاشتیم... کوچه مون هم ی منطقه ی خلوتی هست با پنج تا خونه ویلایی که فک کنم اکثرشون تهرانی باشن.
چون زیاد برقاشون روشن نیست
وارد حیاط میشم
در با صدای قیژ مانندی باز میشه
پامو داخل میذارم نگاه به خونه دوبلکس انتهای جاده سنگفرش میندازم... بغضم میگیره... این خونه با پر از خاطراتش با پدرم یه نسبت خونی با من داره...ه
جاده سنگفرش شده رو حدودا 30 متری هست طی میکنم دور تا دور سنگفرش ها هم درختای تبریزی قد کشیدن بقیه جاهای حیاط پراز درخت نارنجن که یه جورایی حیاطوشبیه سایه بون قسمت کوچیکی از جنگل کرده...
بیخیال فردا هم برا دید زدن حیاط وقت دارم...
میرم داخل خونه طبقه اولم که یه اتاق داره بالاهم چهارتا اتاق... بعذ از گذاشتن وسایلم گوشه اتاق نشیمن میرم طبقه بالا پکیج روروشن میکنم که یخ نزنم بعد دراوردن لباسم میخوابم
***
صبح با نور افتااب گوشه تختم پا میشم کشو قوسی میدم بلند میشم
بعد شستن دست و صورتم پایین میرم
تا یخچالو باز میکنم اه از دهنم بیرون میاد
هیچی نداریم اولین کاری ک میکنم ی اب میخورم لباس میپوشم میرم حیاط جیپو از پارکینگ در میارم برم مغازه ی چیزی بخرم
خداروشکر ساعت ده و مغازه ها بازن
تو یه فروشگاه مارکت میرمو خریدامو میکنم
بعد دراومدن میرم سمت ماشین
قبلش متوجه یه مکالمه میشم یه صدای ک انگار داره با تلفن حرف میزنه
از چیزی که میشنوم گوشام تیز میشه
_ینی چی فرید، چیچیو بیخیال شم اومدم شمال تا تهتوی زندگی مشکاتو دربیارم، اسمم آریا نیست اگ اینکارو نکنم
مگه میشه چندین تشابه فامیلی یکم خودمو معطل میکنم تا قیافه طرفو ببینم
تا میبینمش مخم سوت میکشه
همون سیاوش توی قطار... صب کن ببینم گفت آریا نیستم ینی اسمش ساوش نبود؟ چه مرموزقیافشم خیلی شبیه پل وسلی هست
پوف خل شدم رسما شاید اشتباه شنیدم
امکان نداره
سوار ماشین میشمو راه میفتم خوشبختانه منو نمیبینه...
تو راه وکیل زنگ میزنهو وصیت نامه رو میخونه بغضم میگیره همچنان که پشت رولم صدای گوشی رو میزنم تو صوت ماشین پخش شه راحت رانندگی کنم
_سلام خوبید خانم مشکات
_متشکر وقتتون بخیر درخدمتم
_وصیتنامه رو الان محظرم در حضور آقای مستوفی رئیس دفتر میخونم بقیه کارای مکتوبش با شما وقتی برگشتین
_باشه متشکر بفرمائید
بعد خوندن وصیت نامه که اونقد کلمات گنده داشت متوجه نشدم فقط فهمیدم بابا اختیارات شرکت داروییش رو به من داده که میشه 70 درصد سهام شرکت بعلاوه خونه و اموال بجز یک زمین توی شمال که برای اوقاف خیریه داده...
اخرشم وکیل یه خدا رحمت کنه میگهو بعد از اتمام تماس صوتو قطع میکنم
کاش بودی بابا میون اینهمه اموال من کجاش وایسم
حس کار تو شرکتم ندارم شاید بدمش به وکیل اداره کنه سودش هفتاد سی تقسیم شه نمیدونم
گاز میدم به سمت خونه
خونه ما تقریبا یکی مونده به اخرین ویلاعه کوچست... درب حیاطو با ریموت میزنمو میرم داخل موقع ورود متوجه سوناتای مشکیی میشم که همزمان با ورودم میرسه به سر کوچه می ایسته شیشه هاشم دودیه...
بگذریم
وارد میشمو درو میبندم
ماشینو همینجوری پارک میکنم
میرم داخلو بعد جایگذاری وسایل صبحونمو میخورم
یهو صدای آیفون به صدا درمیاد
خیلی تعجب میکنم ولی بالاخره باید برم ببینم کیه دیگه
هنوز لباسای صبح تنمه خوبه شالمو میذارم سرم میرم بیرون
درو باز میکنم یه پسر لاغر میبینم لباس کار تنشه
_سلام خانم همسرتون تشریف دارن ماشینشون نمیذاره از در یسلیم بیرون
تعجب میکنم حتما اشتباه گرفته
چینی به ابرو هام میدم میگم
اشتباه گرفتید ماشین هم بیرون پارک نکردم ببخشید خدانگهدار
فوری میگه.
خانم میشه یلحظه یه کاری کنید اگه برا شما نیست پس برا کیه
کمی خودمو بیرون میکشم ببینم ماشینو
شوکه میشم همون سوناتا مشکیست بلافاصله از در پارکینگ ویلا بغلی پارکشده
زیادی مشکوک میزد اگه اونموقع راننده داشت حتما همین اطراف باید باشه
فوری میگم
این ماشین رانندش یه ربع قبل اینجا پارکش کرده حتما باید این اطراف باشه به من ربطی نداره خداحافظ شما
متوجه ابروهای بالارفته پسره میشمو فوری میگه اها باشه ممنونم
درو میبندم اما کنار نمیرم... ببینم چیکار میکنه
مشکوک بود
تلفتش زنگ میخوره یکم میره اونورتر انگار چون صداش کمرنگ میشه
گوشامو تیز میکنم
_ بد جایی گیرکردیم آریا،
یکم صداشو یواش میکنع
باهوش ترازین حرفاست لو هم نداد کسی داخل خونه هست یا نه بیا بیخیال شیم مگه نمیگی وکیله برامون شر میشه
شوکه از شنیدن اسم اریا ابهام ذهنم دوبرابر میشه
ینی اون آریا همون اریاست که دنبال مشکات بود همون سیاوش توی قطار
اینا به من چه ربطی دارن...
نه به توهماتم نه به این حقیقتای عجیب غریب
بامن بود؟
ولش هرکی هستن حتما از رقبای بابان اما نبایدم بی احتیاط باشم
حواسم ازین به بعد هست
دیگه صداشو نمیشنوم به درک
به یکی از دوستام تو حراست شرکت زنگ میزنم کاردارم
_سلام کاوه جان خوبی
_به سلام راسمین با معرفت نیستی کجایی بچه های شرکت میگن دختر اقای مشکات بیخیال کار شده رفته دور دور
_بیخود کردن حس و حال نداشتم چندروز، اومدم شمال حالا باز بعدا برمیگردم
_باشه جان درخدمتم هرچه از دوست رسد خوش است
_ببخش اگ بیمعرفتم جبران میکنم خواستم بگم اطلاع داری ازینکه بابا دشمن داشته باشه؟ تاحدی که بخوان منو تعقیب کنن
بهش اعتماد داشتم مثل بابا
تعجب میکنه میگه
_تعقیبت میکنن راسمین؟ مراقب باش میخوای غزل رو بفرستم پیشت تنها نباشی
_نه کاوه جان به غزل (خواهرش) و خاله مریم سلام برسون اما نه میخواستم بهت اطلاع بدم همچین چیزی شده
ماجرارو براش تعریف میکنم اخرشم اضافه میکنم اگ اتفاقی برام افتاد بدونه و یکوچولو میخندم
ناراحت میشه
_این چه حرفیه راسمین خر نشی شیطونی کنی بری خودت کشفشون کنیا
بابات دشمن داره کیه که نداشته باشه اما کسی که داره بعد فوتشم تحقیق میکنه جریان داره من تهتوشو درمیارم دوربینای امنیتی خونتونو به گوشیم رمزشو ایمیل کن به بچه ها میدم چک کنن
خاطرت جمع، تو که نمیذاری بیایم پیشت از دور هواتو داریم
_قربونت داداش مرسی قدمتون روی چشم ولی برای زندگی ترسی ندارم خیالت راحت بازم ممنون از حمایتو نگرانیت
_عزیز کاوه ای یه راسمین که بیشتر نداریم چیزی شد بگو خودمو میرسونم
_متشکر قربونت من برم جان دستت درد نکنه خداحافظ
_قربانت بای
خببب این ازاین راجب رفت و امد امروزم گفتمو مطمعنم میره امار این سوناتارم در میاره، کاوه همیشه عیت یه دوست و برادر بوده برام و میمونه
بگذریم خیالم راحت ک میشه وسایل یخچالو مرتب میکنم بعد کارم یکم کتاب میخونم شاید برم یه دوری حیاط باز بزنم...
دوربینا رو چک کنم هستن سرجاشون... سه تا تو حیاطه یکی جلو درراهرو یکی هم دم در بالای درخته دید نداره...
حوصلم سر میره
راه میفتم به سمت حیاط
***