شوکه به پیرزن روبروم نگاه میکنم اصلا این اینجا چیکار میکنه کیه؟؟ نفسم تو سینم خس خس میکنه ینی چییی... سرمو تکون میدم میتوتم دونه های خیس عرق رو روی پیشونیم حس کنم دست میکشم به پیشونیم دوباره به روبروم نگاه میکنم هیچکیو نمیبینم، پیرزنی اونجا نمیبینم واقعا هنگم میتونم نارسایی رو قشنگ توی ریه هام حس کنم هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودم.

به اطرافم نگاه میندازم هیچکی حواسش بهم نیست اما حالم اونقد خرابه که میتونم عجز خودم رو عمیقا از درک اطرافم حس کنم، اینها چیه من میبینم...

بعد فوت بابا رسما دچار گیجی شدم... بلند میشم تصمیم میگیرم برم آب بگیرم حتی تو کیفمم آب نیاوردم... تا انتهای واگن میرم مهماندارو میبینم

ببخشید آقا یه آب معدنی لطفا میدین 

بله خانم بفرمائید 

بعد دادن مبلغ ابو میگیرم به سمت صندلیم برمیگردم هنوز 4ساعتی به مقصد مونده... هوف ابو سر میکشم تا میارم پایین نگام به نگاه شیطون پسری کنار اون پسر عجیبه سیاوش میفته... وا با اخم ی نگاه سوالی بهش میندازم از رو نمیره

پروپرو نگام میکنه پسره ی... 

هوف

بیخیال بهش سرمو تو کیفم سرگرم میکنم کتابمو بگیرم بخونم... 

یکم که میخونم چشام خسته میشن و میخوابم... 

اما همجنان حواسم به کیفم هست ازم نزنن... معلوم نیست چه آدمایی توی قطاران که...

همیشه تو خواب گوشام تیز تراز قبله...

...

بعد ی مدتی که بنظرم سه ساعتی میشه از خواب پا میشم  ساعت ۱٢ وخورده ایه و بنظر 40 دقیقه دیگه میرسیم...

وسایلمو مرتب میکنم شالمم مرتب میکنم ی آینه از توی کیفم در میارم موهامو چک میکنم موهای زیتونیی که اخیرا رنگش کردم...

همه دلخوشیام همینان...

چشامم نقره ای رنگه یه جورایی انگار همیشه توشون اشک جمعه.. چشامو دوست دارم منو به نگاه مادری که هرگز نداشتم نزدیک میکنه...

بوق قطار از رسیدن به ایستگاه سازی خبر میده... بلند میشم کیفمو برمیدارم همه چی بنظر اوکیه و بنظر اون هیزه شیطونه هم سرگرم گوشیشه، همه چی اوکی بود بجز اون توهم های ترسناک ذهنم..

پشت سر باقی مسافرا پیاده میشم اون اکیپ چند نفره هم پشتمن

با یک نگاه که به عقب میندازم میبینم اون عجیب غریبه هم انگار دنبال یکی میگرده... یهو نگامو تو هوا میدزده خودشو به بیخیالی میزنه سمت راستشو که بیرونه نگا میندازهو پشت بقیه راه میفته...

چه عجیب شاید دنبال کسی نمیگشتو من اینجور فکر کردم

گوشیم زنگ میخوره همزمان که دارم بلیطوبه مهماندار نشون میدم برا خروج گوشیمم از جیب پالتوم درمیارم وبدون نگاه به شمارش جواب میدم

بله

سلام خانوم مشکات

سلام آقای رازق

بله خودمم خوبید خانم مشکات خواستم بگم پزونده هاتونو سپردیم به خانم اردلانی نگرانی ازین جهت نداشته باشید 

خیالم که راحت میشم میگم 

ممنون از لطفتون واقعا متشکرم

خواهش میکنم فقط خانم مشکات یادتونه پیگیر وصیت نامه پدرتون بودین؟ 

بله بله چیشده

اونو پیدا کردم در اسرع وقت توی دفترخونه میخونمش براتون میفرستم تا درجریان باشین

حس عجیبی دارم فقط ازش تشکر میکنم و بعداز خداحافظی قطع میکنم 

آه غمگینی میکشم که از نگاه مهماندار دور نمیمونه سریع ازش خداحافظی میکنمو میرم بیرون

از ایستگاه رد میشم بیرون ماشینای تاکسی ایستادن یک تاکسی میگیرم و سوار میشم... دیگه اون اکیپ چند نفره رو بعد پیاده شدن ندیدم خوشبحالشون چه جمع شادی داشتن.. ولی اون پسر عجیبه سیاوش که عجیب اسمش تو ذهنم پررنگه و اون هیزه که نمیدونم اسمش چیه از ذهنم پاک نمیشه... 

بگذریم 

به خیابون تو تاریکی فرورفته ساری نگاه میندازم... و به سمت ویلا راه رو ادامه میدیم...